قسمت دوازدهم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 127
بازدید دیروز : 179
بازدید هفته : 615
بازدید ماه : 594
بازدید کل : 65861
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 127
:: باردید دیروز : 179
:: بازدید هفته : 615
:: بازدید ماه : 594
:: بازدید سال : 6942
:: بازدید کلی : 65861

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دوازدهم رمان گروگان گیری
شنبه 3 فروردين 1392 ساعت 22:58 | بازدید : 5348 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

آرام و شمیم به سمت اتاق رفتند و پسرا هم در چهارچوب در ایستاده بودند و به نفس که کنار دیوار در خودش جمع شده بود و گریه میکرد نگاه می کردند.دخترا با نفس آرام حرف میزدند.آنقدر آرام حرف میزدند که پسرا هم نمی فهمیدند چه می گویند.
ناگهان نفس از جا بلند شد و گفت:از ترحم بدم میاد.نمی خوام با ترحم بهم نگاه کنید.برید بیرون.از اتاقم برید بیرون.
همه با تعجب به نفس نگاه می کردند.
نفس داد زد:با ترحم نگاهم نکنید.نگاهتونو دوست ندارم.برید بیرون.بذارید با خودم کنار بیام.بذارید از زندگیم خاطرات اون آشغالو پاک کنم.نمی خوام دیگه منو یاد اون بیاندازید.اگر گریه می کنم فقط به خاطر خودمه.چون زودتر نشناختمش . حالا برید بیرون.خواهش می کنم.
همه با قیافه ناراحتی از اتاق بیرون رفتند.تلفن خونه به صدا دراومد.آرام به طرف تلفن رفت که در اتاق نفس باز شد و نفس گفت:خودم جواب میدم.
و به طرف تلفن رفت و گذاشت رو بلندگو:الو ...سلام مامی جون خودم.خوبی مامانم؟
معصومه(مادر نفس):سلام نفس مامان...کجایی مامانی؟دلم برات تنگ شده بود.
نفس:من که اینجام.شما وقتی زنگ میزدین نبودم.منم دلم براتون تنگ شده بود مامان گلم.
معصومه:خوبه حالا خودتو لوس نکن.اون دو تا وروجکم اونجان؟
نفس:بله مامان.رو بلندگوئه باهاشون صحبت کنید.
معصومه:سلام وروجکای خاله.خوبین؟
آرام:سلام خاله جون.بله ممنون.شما خوبین؟
معصومه:خدارو شکر .منم خوبم.شمیم خاله کجاست صداش نمیاد؟
شمیم:سلام خاله جون خودم.خوبین؟خوش میگذره؟چه خبر از اونور آب؟
معصومه:شمیم جون یه نفس بگیر بعد ادامه بده.بابا بذارین من یه سوالو جواب بدم بعد پشت سر هم سوال ردیف کنید.
دخترا زدند زیر خنده.پسرا هم ریز می خندیدند که صداشون نیاد.
معصومه:نمی ذاری دختر یادم رفت چی می خواستم بگم.
آرام:در مورد سفرتون بود؟
معصومه:آره اما یادم رفت.
شمیم:خوب خاله جون قبض تلفن تون وقتی بیاید آنچنان خواهد درخشید که مارو هم یادتون بره چه برسه به سفر و خاطراتش.
معصومه:اینم حرفیه.حالا یادم اومد براتون میگم.حالام خداحافظی کنید می خوایم بریم گردش.
نفس:خداحافظ مامی جونم.
شمیم و آرام با هم:خداحافظ خاله جون.
معصومه:چه هماهنگ....باشه گلای من .خداحافظ.
نفس تلفن را قطع کرد.داشت به سمت اتاقش می رفت که نیما گفت:ببخشید نفس خانوم....
نفس برگشت و گفت:بله؟
نیما:میشه باهاتون صحبت کنم؟
نفس :بله بفرمائید.
نیما:یه جمله بیشتر نیست.به خاطر کسی که ارزش نداره خودتونو اذیت نکنید.همین.
نفس مات مونده بود.این جمله چقدر با مفهوم بود.این یعنی باربد وقتی بی ارزش و بی لیاقته چرا به خاطرش گریه می کنی و اعصابتو خرد میکنی؟
نفس لبخندی با تمام وجود زد و گفت:ممنون آقا نیما.
شهنام:ببخشید.....مگه ما باهم دوست نیستیم؟
همه با هم:چرا....
شهنام:پس چرا آقا و خانوم تنگ اسمامون میذاریم؟راحت اسم همدیگرو صدا بزنیم.
آرشام:از قدیم گفتن حرف راستو باید از بچه شنید.
شهنام:که من بچم دیگه.باشه آرشام خان بهم میرسیم.
آرشام:میرسیم.از قدیم گفتن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.
شهنام:آره میرسه.خوبم میرسه.
نفس:پس از این به بعد اسم هم دیگه رو بدون پسوند یا پیشوند به کار می بریم.
همه:قبوله.
شمیم:نفس میگم اگه حالت خوبه برو یه چیزی درست کن بخوریم مردیم از بس از بیرون غذا گرفتیم خوردیم.هیچ کدوم آشپزی بلد نبودیم.
نفس خندید و گفت:من خوابم میاد شرمنده.
قیافه همه گرفته شد.اخماشون توهم رفت.نفس با دیدن قیافشون زد زیر خنده.
بعد از خنده گفت:شوخی کردم بابا.قیافتون شبیه این بچه کوچولوهایی شده که شیشه شیرشونو ازشون می گیرن.
همه خندیدند.
نفس:حالا چی می خورین؟
همه با هم:خورشت سبزی.
نفس:جونم تفاهم...جون من شما باهم هماهنگ نکرده بودین؟
همه:چرا....
نفس:ای بدجنسا....نقشه کشیده بودین من حالم خوب شد براتون غذا بپزم.تازه تا انتخاب غذا هم پیش رفتین.
همه لبخند زدند.
نفس:لبخند ژکوند تحویلم ندین.خیلی خب.حالا چون خیلی التماس می کنین براتون درست می کنم.
همه با دلخوری:نـــــفـــــــس......
و بعد دنبالش کردند. نفس خودش را در اتاق انداخت و در اتاق رو قفل کرد و گفت:بابا چند نفر به یه نفر؟چه خبرتونه؟مثل اینایی که از جنگل آمازون فرار کردن حمله می کنین؟
پنج دقیقه گذشت و هیچ صدایی از بیرون نیامد.نفس فکر کرد که رفته اند تو سالن.تا قفل در را باز کرد در باز شد و همه پریدند تو اتاق و لبخند بدجنسی زدند.
نفس:یا حضرت فیل...!!!!!!!!چیه؟همچین نگاه می کنید انگار مرغ بریونی دیدید.
همه با این حرف نفس به خنده افتادند.

ادامه دارد..........

نظر هم بدید.



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
منتقد در تاریخ : 1392/1/6/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رها در تاریخ : 1392/1/5/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/1/4/0 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: